The personal blog of Dr Raha Watson

ترس نشانه ی خرد در مقابله با خطره،دلیلی برای خجالت نیست.

The personal blog of Dr Raha Watson

ترس نشانه ی خرد در مقابله با خطره،دلیلی برای خجالت نیست.

بهشت جاودان

سه شنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۹:۱۴ ب.ظ

قبل از اشنایی و هم خانه شدن ام با هلمز،در حقیقت، اولین مکالمه ما، کوتاه ترین مکالمه ای بود که می توانست شکل بگیرد. شک دارم که شرلوک به دلیل مشغول بودن در ان روز این خاطره را به یاد بیاورد. 

در دوران جوانی ام، زمانی که هنوز جوانی سرکش، خام و شاداب بودم، قبل از دوران جنگ در افغانستان، دوستان بسیار زیادی داشتم و در محفل های زیادی عضو بودم. 

از انجایی که به دلیل شور و نشاط جوانی، از محفلی به محفل دیگر رفته و به تعداد دوستان خود می افزودم، روزی به دیدار یک تن از دوستان خود رفتم- که فکر نمیکنم ذکر نامش تاثیری در روند ماجرا بگذارد و اهمیتی داشته باشد- و از او درخواست کردم که ادرس محل تجمع گروهی خاص را به من بگوید که مرا ارجاع داد به یک فرد دیگر. 

-این ادرس اوست. به نزد او برو و او تو را به ان محل خواهد برد. 

***

پس از اندکی پیاده روی به مقصد رسیدم. یک ساختمان به نظر خالی از سکنه می امد اما زمانی که وارد ان شدم، فردی را یافتم که با ظاهری ژولیده مشغول خواندن کاغذی بود و انواع شیرینی های متفاوت دور ان را اشغال کرده بودند. به ارامی گلویم را صاف کردم و با انرژی فراوان شروع به صحبت کردم. 

-سلام! بنده... 

به محض اینکه شروع به صحبت کردم، دست خود را بالا اورد و ساکت شدم. به جهتی که اشاره می کرد نگاهی انداختم و چشمم به کاغذی بر روی میز خورد. کاغذ را برداشتم و نگاهی به ان انداختم. ادرس محل موردنظرم همراه با نام ان محفل نوشته شده بود. 

ارام تشکری کردم و از ساختمان خارج شدم و به سمت محل رفتم و اگر بخواهم برایتان خلاصه کنم، می شود گفت به عضویت انجا درامدم ولی درحال حاضر دیگر هیچکدام از ان محفل ها وجود ندارند.

این اولین دیدار من با شرلوک هلمز بود. 

دومین دیدار ما،که دیدار اصلی و دلیل هم خانه شدن ما بود به سالهای بعد از جنگ افغانستان بر می گردد. 

پس از بازگشت از جنگ، هیچ شبی نبود که با ارامش سر بر بالین بگذارم و به خواب شیرین روم. خواب هایم سراسر انفجار و ترس بود. چشمانم سیاه شده و به دلیل جراحت جنگی، به درستی قدم بر نمی داشتم.

روزهایم تیره بود و شب هایم تیره تر. چندین بار به قصد جان خود لوله تپانچه را در دهان، شقیقه و زیر گلویم گذاشتم اما پس از جریحه دار شدن احساسات و گریه هایم پشیمان شدم. 

نور، روشنایی و امید به کلی از زندگی ام رخت بربسته بود و مانند جسدی متحرک بی هیچ انگیزه ای نفس می کشیدم. 

تا اینکه روزی از روزها درحالیکه به اصرار روان پزشک خود به همراه یکی از اشنایان قدیمی خود به پارکی رفته بودم تا هوایی بخورم، دو غریبه را دیدم که به دنبال همخانه ای می گردند. 

فردی که همراه من بود با منظور نگاهی به من انداخت و بلافاصله متوجه قصد او شدم. 

-خیر، من نمیتوانم با کسی همخانه شوم، اصلا چه کسی حاضر است با من در یک خانه باشد؟ 

بلافاصله پس از تمام کردن جمله ام، یکی از افرادی که انجا بود هم رو به مصاحبش عینا جمله من را تکرار کرد. 

اشنایم لبخند بزرگی به من زد، با اصرار سعی کردم اورا منصرف کنم، نمیخواستم فریاد های نیمه شبم در اثر کابوس هایم کسی را ازار دهد ولی اشنایم به من توجهی نکرد و با فریاد به سمت انها گفت: دوست من!!! دوست من که هم اکنون در اینجا حضور دارد می تواند همخانه خوبی برای شما شود!! 

با خجالت رو به ان افراد کردم و با کمی مکث و تفکر اورا شناختم، دیگر ژولیده نبود و اثری از شیرینی و کیک هم همراهش نبود. 

اکنون قدش بلندتر به نظر می رسید و ترکیب کت بلند، موهای نیمه بلند، قد بلند و گونه های برجسته بسیار چشم نواز بودند. با اعتماد به نفس کامل شروع به صحبت کرد و مرا شیفته صدا و لحن محکمش کرد. 

-افغانستان یا عراق؟ 

با شک نگاه کردم

-با من هستید؟ 

-بله! افغانستان یا عراق؟ 

جوابی به او ندادم که همراه من گفت:

-افغانستان! به راستی از کجا متوجهش شدید؟! 

لبخندی گوشه لب مصاحبمان پدیدار شد که به همان سرعتی که امده بود ناپدید شد. 

-فردا صبح به خیابان بیکر استریت پلاک 221 بیاید تا درباره کرایه خانه صحبت کنیم. 

پس از گفتن این کلمات به سرعت انجا را ترک کردند. اندکی مکث کردم و با چهره ای در هم پیچیده به سوی اشنایم برگشتم که متوجه شدم به طرز عجیبی ناپدید شده بود، ولی قبل از رفتنش کلمه ای را در گوش من زمزمه کرده بود:شرلوک هلمز! 

با ذهن پر از افکار به خانه برگشتم و در کمال تعجب پس از گذشت چندین سال، در ان شب دیگر کابوسی ندیدم و برایم جالب بود. 

فردا صبح قبل از رفتن به سراغ او،از چند روزنامه نگار و خبرچین درباره شرلوک هلمز پرسیدم و اطلاعات ناچیزی را به دست اوردم. 

پس از گشت و گذار در شهر، طبق قرارمان به ادرس ان خانه رفتم و شرلوک هلمز را در انجا ملاقات کردم.

صاحبخانه فردی به نام خانم هادسن بود که زنی مهربان و دوست داشتنی بود. 

خانه دنجی بود و اتاق من در طبقه بالا قرار داشت. 

شرلوک به ارامی بر روی کاناپه جلوی شومینه نشست و به من اشاره کرد که بر روی صندلی مقابلش بنشینم. 

***

پس از ساعتی مکالمه و صحبت درباره گذشته ام و کرایه خانه و شناخت اخلاق های یکدیگر-او ممکن بود روزها لب به سخن نگشاید و در اشپزخانه ازمایش های علمی انجام می داد و هر زمان که نیاز به فکر کردن داشت ویولن میزد و من هم گفتم که مشکلی ندارم زیرا ویولن ساز زیبا و ارامش بخشی است-قرار بر این شد که از ان روز به بعد با یکدیگر زندگی کنیم. 

شرلوک گفت:

-هیچکس حاضر به زندگی با من نیست و این باعث می شود که من"مردم" نباشم، و تنها تو میتوانی همخانه من باشی که این باعث می شود تو هم "مردم" نباشی

 

 

در گوشه ای از دنیای بی پایان، مردی زانوان خود را خم کرده و خود را در گوشه ای چپانده، از ازار مردم خسته شده،از تاریکی می ترسد و سعی می کند با فشردن دستانش بر روی گوش هایش صدای شهر و مردم را از خود دور کند، رو به مرگ است، ناگاه دستانی او را در اغوش کشید، دستانی نرم، او را به سوی خورشید برد و گذاشت همانطور که او دنیا را می دید، ببیند.بوی گل در فضا پخش بود و مرد، خوشحال بود. به یادش نمی امد تا ان روز انقدر خوشحال بوده باشد. تصمیم گرفت در بهشت خود برای همیشه باقی بماند. 

در خیابان بیکر، پلاک 221

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱/۰۶/۲۲
John Watson

نظرات  (۲)

مهارت نویسندگی‌ت خارق‌العاده‌ست دوست خوبم! جزئیات کاملا قابل مشاهده هستند 

به راستی که یاد اون روز ها بخیر 

-SH

پاسخ:
نظر لطفته هنوز جای کار دارم ممنونم ازت. 
روز های خوبی بودند... 
و البته هنوز هم روز های خوبی رو پشت سر میذاریم
-J 

چرا کیس نمیرن 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی