The personal blog of Dr Raha Watson

ترس نشانه ی خرد در مقابله با خطره،دلیلی برای خجالت نیست.

The personal blog of Dr Raha Watson

ترس نشانه ی خرد در مقابله با خطره،دلیلی برای خجالت نیست.

سقوط ستاره ها(بخش دوم)

جمعه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۲ ق.ظ

اسمان کاملا تاریک شده بود و من مانند روز های گذشته تمام روز را در تخت و بی حالی سپری می کردم و نامه های مکرر مری را نادیده میگرفتم.

در ان روز، مری مانند همیشه به خانه ی من امد-از زمانی که شرلوک رفته بود دیگر توان ماندن در خانه قدیمی مان را نداشتم به همین دلیل در جایی دیگر برای خود خانه ای تهیه کرده بودم- و با التماس های فراوان مرا راضی به بیرون بردن از خانه کرد. 

پس از پوشیدن لباس های خود و اندکی ناسزا گفتن در زیر لب، به همراه مری به گروهی از دوستان او سر زدیم و با یک فرد جدید اشنا شدیم و از انجایی که احوال خوشی نداشتم، به چهره ادم ها و هرچیزی در اطرافم علاقه ای نشان نمی دادم. تنها چیزی که متوجهش شدم حضور فرد جدیدی بود و به این دلیل بود که بسیار اصرار داشت تا مارا به رستورانی که در آن کار می کرد ببرد. 

بعد از اصرار های فراوان فرد غریبه و مری، همراه همدیگر به رستوران رفتیم. 

***

من و مری بر روی صندلی های خود نشسته بودیم و فرد غریبه به سراغ پوشیدن لباس های کارش و اماده کردن لیست غذاها رفته بود. با حواس جمع رو به مری کردم و با صدای ارام با او صحبت کردم:

-به هیچ وجه به این فرد غریبه حس خوبی ندارم. حواست را جمع کن. 

در همان لحظه ان شخص امد و لیست غذاها را روی میز گذاشت و شروع به صحبت کرد:

-نیازی به عجله کردن نیست، وقت زیادی در اختیار داریم. هرچیزی که میل دارید را انتخاب کنید

مری به من نگاه کرد:

-تو کدام را انتخاب می کنی؟ 

از انجایی که دیگر تحملم داشت تمام میشد و خسته بودم و میخواستم به خانه برگردم، ان شخص هم بسیار مشکوک بود و هیچ سلاحی همراه خود نداشتم، یک کیک و قهوه درخواست کردم. کیک برای استفاده از چنگال و چاقویش به عنوان سلاح و قهوه هم برای بیدار ماندن و مشکوک نبودن سفارشم. 

مری هم همان چیز هایی که من خواسته بودم را گفت و فرد غریبه به سمت اشپزخانه رفت و شروع به درست کردن سفارش ها کرد. 

در همان لحظه نفسم را با کلافکی به بیرون دادم و رو به مری صحبت کردم:

-مدت زیادی است همدیگر را ندیده ایم. این اواخر زیاد از خانه به بیرون نرفته ام. 

مری با انگشتانش روی میز ضرب گرفت:

-من هم همینطور... 

در همان لحظه ان شخص برگشت و کیک ها و نوشیدنی هایمان را بر روی میز گذاشت. چنگالم را در مکان مناسب روی بشقاب گذاشتم تا در صورت لازم سریعا از ان استفاده کنم. 

فرد غریبه بعد از تحویل سفارش ها، شروع به پرحرفی درباره محتویات سفارش ها کرد:

-بگذارید از محتویات جذابشان برایتان بگویم. بیسکوییت، خامه، کره، پنیر و چاشنی، و البته از محتویات قهوه برایتان بگویم. اب گوارا ی جوشیده شده از دراز گودال ماریانا... 

لحظه به لحظه کلافه تر می شدم و سعی در حفظ خونسری خود می کردم. با لبخندی عصبی به فرد نگاه کردم که ادامه داد:

-و درنهایت چاشنی دوست قدیمی

عینکش را از چشمش برداشت. لبخند از لبانم محو شد.امکان نداشت. ادامه داد:

-میدانم ممکن است سکته کنی البته امکانش هست همین الان کرده باشی ولی در دو کلمه می گویم:من-برگشتم

-تو.. 

چنگالم را محکم در دستانم فشردم و محکم روی میز کوبیدم و تکرار کردم:

-تو.. 

-ارام باش. قبل از انکه عملی انجام دهی و یا واکنشی دهی.. 

نگذاشتم حرفش تمام شود. یقه اش را گرفتم و او را به زمین پرت کردم.دستانم را روی گلویش گذاشتم و فشار دادم:

-تو...احمق.. شرلوککک احمققق!!! 

با مشت به صورتش کوبیدم و یقه اش را ول کردم. شرلوک دوباره شروع به حرف زدن کرد:

-خیلی تند پیش میروی، حتی نگذاشتی صحبت کنم

از زمین بلند شد.مری به سمتم امد و خواهش کرد که ارام باشم. به سرعت از رستوران خارج شدم. شرلوک به دنبالم امد:

-جان صبر کن

با عصبانیت نگاهم را به او دوختم. لبخند زد:

-قبل از هر اتفاقی یک سوال دارم. واقعا می خواهی ان سبیل هارا نگه داری؟ 

-به خودم مربوط است

-ولی هیچکس از ان لذت نمی برد

-بنده لذت میبرم. کجا بودی؟

-ماموریت؟ 

-واضح تر توضیح دهید

-چه چیزی را؟ رفته بودم و اکنون برگشتم

-چرا؟ 

-نمیتوانم بگویم. فقط متاسفم

مری به او دستمالی داد. شرلوک دستمال را روی بینی خود گرفت:

-اوه می دانم دلت برای من و زمان هایی که با همدیگر پرونده حل می کردیم و صحبت می کردیم تنگ شده. می دانم خوشحالی. اعتراف کن. 

صبرم به سر امد و داد زدم:

-چرا مرگ خود را جعل کردی؟! 

-ارام باش. خب.. از قبل برنامه ریزی شده بود. همه می دانستند قرار است بروم و با مری و یکی دیگر از دوستانتان نقشه را چیدیم

-می دانستم! مشخص بود.میتوانستی بدون جعل مرگ خود بروی. 

-اه نه. بهترین گزینه بود

کترلم را از دست دادم و بلندتر داد زدم:

-می دانی چه کار کردی؟؟!! 

-جان بیا و بگذار منطقی حل اش کنیم. من نمی دانستم چه کار کنم و نفهمیدن تو به صلاح خودت بود. 

-می توانسی فقط بگویی دارم میروم!! 

-پیام من به دستت رسید؟ 

-که قرار است بیایی؟ 

-بله

-همان پیامی که با پیگیری خودم به ان دست یافتم؟فقط مری و دوستش و کل اعضای محفل و هزاران گدای خیابانی می دانستند؟ بگذار یک سوال دیگر بپرسم، چه کسی به غیر از من نمی دانست؟ 

-داری شلوغی می کنی فقط 18 نفر می دانستند! 

با سکوت و عصبانیت به او خیره شدم

-جان ارام باش.. 

با مشت به صورتش کوبیدم به طوری که از بینی اش خون جاری شد. مری درخواست کرد که ارام باشم ولی کمی بعد گفت که محکم تر بزنمش زیرا او هم کمتر از من عصبانی نبود. از شرلوک جدا شدم. بدون نگاه به مری از رستوران خارج شدم. کمی بعد هر دوی انها به من پیوستند. شرلوک دستمالی را بر روی بینی خود گرفته بود و با صورتی کبود با من صحبت می کرد:

-متوجه نمی شوم من که عذرخواهی کردم! 

-عذرخواهی جواب نیست. تا زمانی که دلیلی منطقی نیاوری که به چه دلیلی ان حرکت را زدی با تو صحبتی ندارم. مری! بیا برویم

درشکه ای را اجاره کردم و من و مری سوار ان شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم.

از پشت پنجره مشاهده کردم که شرلوک هم به ارامی به سمت دیگر خیابان حرکت کرد. 

***

چندروز گذشت و من همچنان با شرلوک صحبت نمی کردم و راضی به دیدن او نبودم. در یکی از شب ها به خانه برگشتم و مری را صدا زدم ولی جوابی نشنیدم. به اشپزخانه رفتم و به دنبال او گشتم ولی فرد دیگری را پیدا کردم:

-در خانه من چه می کنی؟ 

-من که عذرخواهی کرده بودم! 

چشمانم پر از اشک شدند. 

-هیچ میدانی چه ضربه ای به من زدی؟! 

-جان، من بابت کاری که کرده ام متاسفم. نمی دانم چقدر دیگر باید این وضعیت را ادامه دهیم.. 

بغض در گلویم از هم گسست و به زمین افتادم و گریه کردم. دیگر توان نگه داشتن گریه هایم را نداشتم. ناگهان احساس کردم فردی من را در اغوش گرفت. شرلوک بود. اعتراضی نکردم.تا وقتی ارام شوم به همان حالت ماندیم. شرلوک هلمز، دوست من، بازگشته بود. به راستی این بهترین اتفاقی بود که می توانست برایم بیافتد.

شرلوک گفت:

-قول می دهم هیچ وقت دیگر تورا تنها نگذارم... 

 

 

در پستی و بلندی های زندگی، دو نفر با نخ قرمز سرنوشت به یکدیگر وصل شده اند.این نخ ممکن است گره بخورد و کش بیاید، ولی هرگز پاره نمی شود.طبق افسانه ها، دو نفری که با این نخ سرخ رنگ به یکدیگر وصل شده باشند فرقی نمی کند کجای دنیا باشند یا چقدر از هم دور، بالاخره یک روزی، یک جایی با یکدیگر روبرو خواهند شد. 

در خیابان بیکر، پلاک 221

 

نظرات  (۳)

Good ending

-SH

پاسخ:
Hah.. 
-J

ولی واقعا این خیلی قشنگ بود🤧

 

پاسخ:
ممنونم

شاید گاهی در این پستی و بلندی ها سر از جاده های نا همواری در آوردیم که هیچ نمی تواند مارا از آن نجات دهد ولیکن، اگر در این راه همسفری برایمان یافت شود و درگیر صحبت شویم، فراموش خواهیم کرد که چه راه سختی را از سر میگذرانیم!!!

پاسخ:
کاملا درسته.زیبا بود.. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی