دوست قدیمی و قدیس اسمانی
مانند هر روز روی صندلی خود نشسته و مشغول خواندن روزنامه و نوشیدن قهوه بودم که ناگهان پستچی نامه ای را برایم اورد. نامه از طرف دوستی بود که در دوران قبل از جنگ با او اشنا شده بودم؛ و در اخرین مکالمه هایمان بی انکه دلیلی برایم بیاورد ناسزا گفته ناگهان مرا ترک کرده بود.
محتوای نامه عذرخواهی، ابراز پشیمانی و درخواست برای دوستی دوباره بود. در انتهای نامه محلی برای قرار ملاقات بود و گفته بود که کاملا مرا درک می کند اگر نخواهم به ان ملاقات بروم.
با اینحال کت خود را برداشته و به محل قرار رفتم.
***
سعی می کردم با مشت کردن دست هایم خود را کنترل کنم اما او همچنان حرف خود را می زد و پی در پی عذرخواهی می کرد. ناگهان کنترل خود را از دست دادم و فریاد کشیدم.
-چرا نمی شنوی چه می گویم؟ من می خواهم بدانم چرا و به چه دلیلی ان کار را کردی؟
ظاهرا او هم بالاخره صبرش به سر امده بود.به گریه افتاد و بالاخره جوابم را داد.
-زیرا من عاشقت بودم. از همان زمانی که با تو اشنا شدم عاشقت شدم. من خودخواه بودم و نمی دانستم چگونه به تو بگویم. برای همین هم تصمیم گرفتم تو را ترک کنم تا بتوانم فراموشت کنم.اما دیگر نمی توانم بدون تو زندگی کنم و هر روز ارزوی مرگ می کنم. متاسفم که..
دیگر نمی شنیدم چه می گفت. دیگر هیچ صدایی را نمی شنیدم. از جای خود بلند شدم. بدون انکه به فرد مقابلم نگاهی بیندازم ان محل را ترک کردم و به خانه برگشتم.
زمانی که شرلوک به خانه برگشت، دلیل حال بد مرا جویا شد. تمام ماجرا را برای او تعریف کردم و گفتم که چگونه تمام این مدت ازار و اسیب دیده ام و دچار حملات عصبی شده بودم.
پس از انکه حرف هایم تمام شد. شرلوک چند لحظه مکث کرد و نفسش را محکم به بیرون داد و شروع کرد به توضیح اینکه ان فرد چقدر ادم نا مناسب و احمقی است. به او گفتم که ادعا می کند که ادم متفاوتی شده. شرلوک در جوابم گفت اینطور ادم ها هرگز تغییر نمیکنند. دوباره گفتم که بارها عذرخواهی کرده و به نظر پشیمان می رسد ولی خودم هم شک دارم که واقعا تغییر کرده باشد یا خیر. بازهم درجوابم گفت که اینطور ادم ها هرگز تغییر نخواهند کرد. پس از بحثی طولانی از شرلوک تشکر کردم و از خانه به بیرون رفتم.
مدتی با خود خلوت کردم و افکارم را جمع کردم و در نهایت نامه ای که در ان از همه چیز تشکر کرده بودم و ارزوی موفقیت کرده بودم نوشتم و برای او فرستادم.
فردای ان روز او درخواستی برای اخرین دیدار فرستاد، اما رد کردم. چند روز گذشت و هر روز یک نامه به خانه ما می فرستاد. درنهایت راضی شدم و مکانی برای اخرین دیدارمان مشخص کردم.
***
می گفت میخواست فقط حالم را بداند، از او پرسیدم به چه دلیلی، با تعجب نگاهم کرد.
-جوری حرف میزنی گویی اولین بارمان است که با یکدیگر صحبت می کنیم. تو دوست من هستی. من فقط می خواستم حالت را بدانم.
-من می خواهم فاصله بگیرم، از تو و از تمام کسانی که مرا ازار داده اند. درحال حاضر با دوست جدید خود، شرلوک هلمز مشغول اغاز کردن زندگی جدیدی هستم و سعی در بهتر شدن حال خود دارم. زمانی که می ایی و با نامه دادن و قرار های ملاقات دوباره حال مرا بد می کنی و تلاش هایم را خراب می کنی باعث عصبانیت من می شویی. این حتی برای خودت هم ازار دهنده است.
-داری به من میگویی دیگر با تو ارتباط برقرار نکنم...
-کاملا درست است. حتی خودت هم بسیار اذیت می شوی...
بیچارگی را حس می کردم و نمی دانستم دیگر چه کار باید کنم که ناگهان حالت صورتش از بی نوایی به بی حسی تغییر پیدا کرد.
-راستش را بخواهی من اذیت نمی شوم. برایم مهم نیست. اگر قرار باشد تنها یک ادم در زمین خوشحال باشد و دیگر حس غمی نداشته باشد بدان ان منم. دیگر برایم اهمیتی ندارد که چه کار می کنی. زیرا من کسی هستم که صبح ها با لبخند از خواب بیدار می شود. من به تو احتیاجی ندارم
دیگر کاملا به هم ریختم. به جوش امدم و با عصبانیت جوابش را دادم.
-دیگر سعی نکن با من ارتباط برقرار کنی بگذار من هم خوشحال باشم.
از جایم بلند شدم و فریاد زدم.
-گورت را گم کن!
-باشد. من گم می شوم ولی بدان تو احمق ترین انسانی هستی که دیده ام. بر فرض مثال اگر یک درصد تنها دوستت با شخص دیگری آشنا شود چه میکنی؟تنها می مانی. بدون هیچ دوستی و ضربه می بینی.
-همه انسان ها حق دارند دوستان دیگری داشته باشند...
ناگهان شخصی وسط صحبتم پرید.
-نیازی نیست نگران ان باشی.
ان صدای زیبا و موزون و مطمئن از کلماتش تنها متعلق به یک نفر بود.سربر گرداندم و شرلوک با کت بلندش در کنارم ایستاد.
-من همیشه در کنار جان هستم. احمق رذل. چقدر بی ابرو هستی. ماه ها گذشته و تنها چیزی که از خود بروز دادی حماقت بوده. حالا هم گورت را گم کن
جوری به شرلوک نگاه می کردم گویی به یک قدیس نگاه می کنم. مانند یک کودک که در دعوایی کودکانه پدرش همراه او امده و از او دفاع می کند و شجاع می شود،صاف و با غرور ایستادم. فرد مقابلمان با ترس بلند شد و به سرعت فاصله گرفت و فریاد زد.
-زمانی که خواستی از من یاد کنی به عنوان دشمنت یاد کن شرلوک هلمز!
لبخندی نشان از تمسخر بر گوشه ی لب شرلوک پدیدار شد. به من کمی نگاهی انداخت و برگشت سمت خانه. همراه او به راه افتادم.
-کار درستی کرده ام؟
-کاملا.
لبخندی بر لبم نشست. به نحوی قدم بر می داشتم گویی دیگر چیزی در دنیا نمی توانست به من اسیبی برساند.
و واقعا هم همینطور بود.
شرلوک گفت:
- قرار نیست دیگرتکرار شود.مطمئن باش. من از بالا حواسم به انها هست.من اینجا هستم.انها و تو میدانید که من هستم.حواسم از تو پرت نمیشود.
در نیمه ی شب زیر اسمان پر ستاره قدم می زدیم و به خانه امن مان می رفتیم.
به خیابان بیکر، پلاک 221
به راستی که در سوق دادن داستانی اسفناک و تاریک به یک داستان امیدوار کننده و جذاب بسیار حرفهای هستی!
احساسات در کلمات دیده شده و شخصیت ها کاملا گیرا و ارتباط برقرار کردن با آنها کاملا راحت است. پر قدرت به داستان نویسی ادامه بده.
سر افراز و سربلند باشی
- SH