سقوط ستاره ها(بخش اول)
لازم به ذکر است که این اتفاق قبل از ماجرای عروس جعلی رخ داده.
در تاریخ 25 می 2022، درحال قدم زدن در باران نیمه شب ساعت 11:35 بودم که شرلوک با من تماس گرفت. محتوای مکالمه را درج خواهم کرد:
-جان!
-بله؟
-میخواهم از تو 3 قول بگیرم
در این لحظه، مکالمه قدری برایم عجیب شد:
-با کمال میل
-میشود همیشه حالت خوب باشد؟
اندکی مکث کردم و جواب دادم:
-خب کمی سخت است. نمی شود قول داد. زندگی پستی و بلندی دارد. یک اتفاق کوچک می تواند حال ادم را خوب کند. همانطور که تو همیشه حال مرا خوب میکنی. و همان چیز کوچک می تواند حال ادم را خراب کند. خودت میتوانی همچین قولی دهی؟
شرلوک کمی فکر کرد و درنهایت گفت:
-من قول می دهم که همیشه درکنارت هستم و در کنارت حالم خوب است.
به سرعت ادامه داد:
-خب قول دوم! می شود هر روز به ان محفل گروهی متشکل از دوستان مشترکمان سر بزنی؟
-هر روزی که بتوانم سر میزنم. چرا این موضوع انقدر مهم است؟
-دیدن ارتباط تو با ادم ها برایم لذت بخش است
-اوه!
-بدون حضور من و یا با حضور من، قول میدهی هر روز به انجا سر بزنی؟
-بدون حضور تو کاری ندارم ولی قول می دهم هرزمان که تو باشی، من هم درکنارت باشم
-بدون تو ان محفل روح ندارد و به مرور میمیرد
-چرا خودت نیستی؟ جایی میخواهی بروی؟
-جان! قول بده!
-امکان ندارد. مگر درحال مرگی؟ این چه قول هاییست؟
-استرس نگیر جان، فقط قول هارا بده
-قول میدم سعی کنم همیشه باشم. حالا قول سوم را بگو
-تو واقعا ادم خوبی هستی جان..
-نه شرلوک نیستم. فقط قول بعدی را بگو
-دفتر خاطراتت که شامل خاطرات ما با یکدیگر است را از اول کامل بخوان
-خب شرلوک مطمئن شدم که درحال مرگی
-جان، مرا چه فرض کردی؟ به این سه قول عمل میکنی؟
-شرلوک؟ چه کار میکنی؟
-جان شاید همه چیز به این 3 قولی که میدهی بستگی داشته باشد...
-پس قول نمی دهم.چه کار داری میکنی؟
-جان، لطفا. زمان درحال پایان یافتن است.
استرس تمام وجودم را در برگرفت. گویی دنیا درحال فروپاشی بر رویم بود. سرجایم ایستادم. بغض گلوییم را گرفت. صدای شرلوک هم بغض الود شد.
-چه کار کردی شرلوک..؟
-جان باور کن که اگر عمل کنی یک خوشی بسیار خوبی درانتظار توست.
-شرلوک.. جواب میخواهم!
-میخواهم خودم را بندازم پایین.
تمام دنیا در سکوت فرو رفت. حتی تپش قلب خود را حس نمی کردم.
-الان کجا هستی شرلوک؟!
-نمیدانم
-یعنی که چه نمیدانم؟؟
-جان...
-شرلوک! تو که قرار نیست بمیری؟
-ارزو کن جان
کلافه شده بودم:
-یک قول بهم بده تا به تمام قول هایی که از من خواستی عمل کنم
-چه قولی؟
-نمیر.
-جان میدانی مشکل ادم هایی که به من نزدیک میشوند چیست؟
-لیاقتت را ندارند؟
-هیچ کدام نتوانستند تحملم کنند. استانه تحمل ادمیزاد تا یک حدیست.از یک حدی که بگذرد میشکند. این باعث میشود من مردم نباشم. چون قابل تحمل نیستم. اینکه تو هم پیش من ماندی یعنی تو هم از مردم نیستی! این است که باعث می شود خاص باشی..
ناگهان سرم را بلند کردم و شرلوک را بالای ساختمان بلندی دیدم:
-شرلوک؟
-درهرحال کار های عادی ای که مردم انجام می دهند را هم ما هر از گاهی انجام می دهیم.
-شرلوک گفته بودم اگر مرگ را جعل کنی خودم تو را به قتل میرسانم؟
-دلم برایت تنگ می شود.
بلند داد زدم:
-شرلوک؟؟؟؟
-بدرود...
گوشی را پرت کرد به طرفی دیگر و نگاهم کرد. سرم را به معنی این را انجام نده تکان میدادم. زیر لب زمزمه میکردم:
-نه شرلوک تو نمیتوانی این کار را با من کنی.. تحملش را ندارم... نه.. شرلوک..
به لبه پشت بام امد و خود را به پایین پرت کرد. دنیا بر روی سرم اوار شد.سرم گیح رفت و به زمین خوردم.به سرعت بلند شدم و به سمت جسدش بر روی زمین دویدم.همه دور او جمع شده بودند. نگذاشتند نزدیکش شوم. به سرعت مرا از ان محل دور کردند. پاهایم توان راه رفتن نداشت.دنیا دور سرم می چرخید. نفس هایم به شماره افتاده بود. متوجه نشدم که چه زمانی از هوش رفتم و بر روی کف سنگی پیاده رو افتادم...
بابت رخ دادن این واقعه متاسفم
-SH