بخش داستان ها-داستان های شما
در اینجا به داستان ها/پرونده ها/معما های شما به صورت کاملا ناشناس گوش میدیم
دوست من شرلوک هلمز به پیام هاتون واکنش نشون میده و اگر میخواستید جزییات داستان رو به اشتراک بگذارید دوست من حتما استقبال میکنه و اگر مایلید بیشتر راجب اون موضوع صحبت کنید فقط کافیه اطلاع بدین و در اون لحظه من شمارو به خیابان بیکر پلاک 221 هدایت می کنم (ادتون میکنیم توی یه گپ که فقط من و دوست عزیزم در اونجا حضور داریم) تا به صورت کاملا شخصی و مستقیم با ما صحبت کنید و داستانتون رو با ما درمیون بذارید
شما میتونید کاملا به ما اعتماد کنید و هیچکس قرار نیست بدون اجازه اون فرد از هویت و ماجرایی که به صورت خصوصی به ما گفته شده باخبر بشه
داستان من کمی غیر قابل درکه
اما گفته شده که بدون قضاوت فقط گوش میدید
امیدورام که این داستان به گوشتون برسه و به عنوان یه برون ریزی نگاهش کنید
ماجرا راجب من و دختریه که زندگی من رو تغییر داد
اون همیشه به طور خارق العاده ای پر انرژی و صادق بودو بدون هیچ ترسی راجب همه چی با من صحبت میکرد چه راجب بدبختی ها و یا راز های بامزش
انقدر بهم اهمیت میدادیم که کلی برنامه برای ایندمون ساخته بودیم کلی پلنای بامزه داشتیم که منتظر بزرگ شدن بودیم ...فکر میکردم که فقط مرگ میتونه مارو از هم جدا کنه خودم بخ شخصه براش کسی بود که تا ته جهنم هم باهاش میرفت
همه چی خوب بود و میگذشت اما مشکلی که رابطه ی ما داشت بخاطر احساساتی که داشتم، شده بودم شخص سوم رابطه این دختر دوست داشتنی و کراشش ..پسری که اون دختر دوستش داشت و قطعا که پسره قبل من توی زندگی این دختر وجود داشت
نمیدونم بخاطر سن کمم بود یا احساسات بسیار حسودانم اما میدیدیم که بعد هر قول و صحبتی رفتار جدیدی توی رابطه ما دیده میشده یجایی دیدم که اون دختر بهم پیشنهاد داد که باهم بریم داحل رابطه ...و من که از خدام بود قبولش کردم و با کلی ذوق زندگیم رو میگذرونم تا روزی که اومد بهم گفت ما چی هستبم؟ بدون تعمل ادامه داد که واقعا برام بیشتر از دوست معمولی ایو حتی خواهر خوبی میتونی برام باشی..اون دقیقا زمانی بود که تمام احساسات بچگونم خودشونو نشون دادن و دست به مزخرف ترین رفتار دنیا زدن
من تصمیم گرفتم که فقط ببینم آیا اون هم به اندازه من بهم اهمیت میده؟ یا فقط منم که حاضرم با تمام وجودم براش از زندگبم بزنم ... روشم اشتباه بود میدونم ..یروز که بهم پیام داد تظاهر کردم که نمیشناسمش..بهش گفتم نمیدونم کی ای و برو از دوست پسر آیندت بپرس ...واقعا بچگونه ترین روش برای امتحان کردن بود ...من حتی فکرشم نمیکردم که ممکنه همچین چیزی انقدر بزرگ شه...به همه گفت ذفت و به همه گفت که اون میگه منو نمیشناسه و نمیخواد باهام حرف بزنه...رفت به اون پسر گفت که من چی بهش گفتم..میدونم شاید چاره ای نداشت اما اون صحبت انقدر بزرگ شد که همه درهای برگشتو بست
اون راجب پلنای ایندمون و هرچیزی که فقط منو خودش میدونستیم به اون پسر گفت ..به همه گفت که با من چه برنامه هایی داشته و اون روزی که پسره برای دفاع ازش اومد فقط منو مسخره کرد...بهم گفت که فکر و خیال مسخره نکنم...همش حرفای بچگیه و عملا چیز دیگه ای وجود نداره...من از اون دلخور شدم اما همونموقع میدونستم که این تقاص اون تصمیم بچگونه بود ...من چند روز از همشون دور شدم برام اهمیت نداشت دیگه کی چی میگه من فقط اون دختر رو میدیدم درحالی که دیگه جایی برای برگشت نداشتم نه پیش اون دختر و نه پیش اون جمع فقط دلم میخواست که یکم آرامش باشه و بعدش بتونیم راحت تر و بهتر حلش کنیم ..میدونستم راهی نیست اما باز میخواستم که حل شه...من واقعا عاشقش بودم
من دوتا اکانت داشتم و اون پسر هردوتارو داشت اولی که اکانت اصلیم بودو همه داشتن دومی هم بخاطر این بود که یکبار به عنوان کمک به این دختر با اون اکانت رفته بودم پیوی پسره و اون داشتش
این یکی اکانت که با این بحث های بچگونه تا یه مدت دیگه فایده نداشت بی خبر ازش اومدم بیرونو دیگه سمتشم نرفتم البته کاملا هم بی خبر نبود به همون دختره گفتم که تا یه مدت حالم خوب نیستو فکر کن که عملا قراره بمیرم به خودم میگفتم که اره به هرحال اینجوری نیست که فقط اونارو داشته باشم بزار فقط برم و همه چیو تو این مدت جمع کنمو کنار بزارم میدونستم که موندنمم فایده ای نداره البته نا گفته نمونه که بعد روز اول که پشیمون شدم دیگه نتونستم برگردم به اون اکانت اصلی چون سیمکارتمو گم کرده بودم
مونده بود اون اکانتی که فقط همون پسر دارتش..من هیچکسو ازونور بلاک نکردم
میدونستم که اون پسر اکانت دیگه ی منو داره و به طرز مسخره ای امید داشتم که یکیشون بیاد دنبالم و یکمی نگرانم شه اما گذشت یه روز سه روز یه هفته همش پروفایلمو عوض میکردم که بفهمه توی اون اکانت وجود دارم و هستم...دو هفته بعد از اینکه اینترنمو روشن کردم با یه فاجعه رو به رو شدم ...پسره بهم پیام داده بود که پیدات کردم و دیگه وقت مرگته جوری که انگار من فرار کرده بودم و قرار نبود دیگه جایی کسیو ببینم جوری که خلافکارمو به عنوان یه خلاف سنگین زمان جریممه جوری که انگار مخفی شده بودم و قرار نبود دیگه وجود داشته باشم...اون روز زندگی من به کل تغییر کرد
نه تنها نتونستم رابطم با اون دختر رو درست کنم بلکه یه گروه از دوستام رو هم از دست دادم..همشون تک تک اومدن پیویم و بدون خواست توضیحی از من شروع کردن گفتن که کارم اشتباه بوده و الانم که گفتم حالم خوب نیست دنبال ترحمم و فقط دنبال اسیب زدن و سرگیم..من از هیچکدومشون انتظار اینکه نگرانم باشنو نداشتم و اونقدرم برام حرفاشون شکه کننده نبود...من از اون دونفر انتظار نداشنم شاید به پسره حسودی میکردم اما واقعا یه دوره طولانی برام با ارزش بودو دوست عزیز من بود ..ممکن نبود تولدشو یادم بره یا نخوام بهش اهمبت بدم... همون روز پسره بهم گفت که فکر نکن داخل انیمه ها زندگی میکنی اوم یرنامه ها بچگونست و در ادامه زندگیت تنهایی و تنهای خواهی مرد...من هیچوقت تنها نبودم و هیچوقت هم تنها گروه دوستانم اونا نبودم اونقدر که باید پیشش احساس با ارزشی نمیکردم اما به عنوان یه دوست واقعا برام مهم بودن و دوسشون داشتم و اون دختر..زندگیه من بود
من تنها نبودم که بگم کسیو تنها کسی بود که داشتم ..اما با ارزش ترین آدم زندگیم بود واقعا فرشته ای بود که تا جان پاشتم میخواستم ازش مراقبت کنم
درسته بخش بزرگیش تقصیر منه اما برای عذر خواهی چندین بار تلاش کردم ..نمیخوام کسی رو ادم بدی کنم اما نکتش اینه که بعد عذر خواهی هام هسچ بخششی درکار نبود انگار که اگه من وجود نداشتم مشکلی ایجاد نمیشد انکار که بذون وجود من اون دختر اهمیتی نمیداد انگار که اون پسر قرار بود جای منو پر کنه و دیگه اهمیت نداشت که در دوره ای منی وجود داشت...هیچکس تلاش نکرد که منو نگه داره ...اون دختر اخرین بار با یه متن که چقدر ازم متنفره اومد پیویم ..بهم گفت که ازم انتظار نداشت ..من عذر خواهی کردم خیلی کردم واقعا کردم گفتم که از سر حسادت بود...میدونم آب ریخته شده جمع نمیشه...اما برای منه تازه کار اولین اشتباه خیلی بزرگ شده بود...
از این ماجرا سه سالی میگذره اما با گذشت اینهمه زمان هنوز من قلبم پیش اون دختر جا مونده خودم رو به درو دیوار میزنم که پیداش کنم شده به بهونه عذر خواهی باهاش صحبت کنم چهره و صدای اون دختر بامزه یادم رفته...دلم براش اتیش گرفته و هیچ فایده ای نداره
هرجا میرم کسی نمیدونه کجاست...حتی اون پسر..اون پسر تنها کسی بود که براش مونده بود اما حتی اون پسر هم نمیدونه اون دختر بامزه ی من کجای این دنیا در چه حالیه ...
من اشتباهاتمو قبول کردم ..اما این رو هم قبول دارم که میتونست به طور خیلس متفاوت تری تموم شه و یا حتی با من رفتار شه ...سن زیادی نداشتم ...شاید یکم میشد مهربون تر بود ..چه رفتار احمقانه من چه رفتار تند اونها ...
ازین ناراحت نیستم که با من بد صحبت شده یا دیگه اون گروه رو ندارم
تنها بخشی که راجبش آتیش میگیرم اینه که بخاطر دیگران دیگه اون دختر رو ندارم .